دیشب با خدا دعوایم شد......!!!
باهم قهرکردیم.....!!!
از نداده هایش گله مند بودم.....
واز داده هایش رضایت نداشتم...
حکمتش را فقظ سخن،سر زبان ها می دانستم.....
خواسته خود را بر خواسته او مرجح می دیدم....
وهدف هایم را اجباری برای براورده شدن.....
فکرکردم دیگر مرا دوست ندارد...!!!
گوشه ای نشستم واز اینکه مرا نمی بیند شاکی بودم.
چند قطره اشک که از گونه هایم چکید....وخوابم گرفت!
صبح که بیدار شدم.هوا گرفته بود..
مادرم گفت:نمی دانی از دیشب تاصبح چه بارانی می امد.....!!
انگار خدا هم دلش ازمن شکسته بود....!!
دانستم خدا مرا می بیند،می فهمد....
وتمام خواسته هایم را می شنود......
بعداز بارانی سخت،هوایی تازه رالمس کردم وبوی دل انگیزی ازسرسبزی زمین واسمان به مشام می رسید...
ودانستم خدا مرا به شیوه خدایی سنجید......
ومعجزه اش رابر من ارزانی داشت...
تاشکرگزارش باشم.